پیام آقا

پیام رهبر انقلاب در پی تدفین دو تن از شهدای غواص در حوزه هنری

بسمه تعالی
- کار شایسته‌ئی است. امید است هنر بزرگ این مردان خدا و مجاهدان راه حق، مایه‌ی برکت و الهامِ آن مرکز هنر انقلابی باشد.
والسلام علی عبادالله الصالحین
سیدعلی خامنه‌ای
۹۴/۵/۱۸

 تصویر ثبت شده در khamenei-ir :

 

 

سال روز عملیات مرصاد

 

" سالروز عملیات غرور آفرین مرصاد گرامی باد."

🔗 واحد فرهنگی هیئت محبان المهدی( عج )

معرفت شهدا...


این عکس خیلی‌ها را خجالت‌زده می‌کند


سلام خیلی دوست دارم نظرتون رو درباره عکس بدونم...

حتی یه کلمه...


 

شوخ طبعي يک رزمنده ايراني تا لحظه آخر !!!

مصاحبه گر :
 
ترکش خمپاره پيشونيش رو چاک داده بود 
روي زمين افتاد و زمزمه ميکرد دوربين

رو برداشتم و رفتم بالاي سرش داشت اخرين نفساشو ميزد ازش پرسيدم اين

لحظات اخر چه حرفي براي مردم داري با لبخند گفت:از مردم کشورم ميخوام وقتي

براي خط کمپوت ميفرستن،عکس روي کمپوت ها رو نکنن گفتم داره ضبط ميشه

برادر يه حرف بهتري بگو با همون طنازي گفت..اخه نميدوني سه بار بهم رب گوجه

افتاده.  از خاطرات يک رزمنده



غیرت



گفت:که چی ؟ هی جانباز جانباز شهید شهید!
میخواستن نرن ! کسی مجبورشون نکرده بود که! گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد! گفت کی؟ گفتم :همونی که تو نداریش..! گفت:من ندارم ؟! چی رو ؟
گفتم:غیرت!

بزرگمردکوچک

 

   بغض کرده بود از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله می کند و عملیات را لو می دهد» شاید هم حق داشتند نه اروند با کسی شوخی داشت نه عراقی ها. اگر عملیات لو می رفت،غواص ها - که فقط یک چاقو داشتند- قتل عام می شدند.فرمانده بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد. بغض کرده بود توی گل و لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند.یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد.


فکه و غربتش

سلام من با دیدن این عکس واقعا دلم بد شکست

اصلا فکر کردنش هم واسم سخته چه برسه سرم بیاد

این عکس رو یکی از دوستام واسم ایمیل کرده بود دوست داشتم

شما هم اونو ببینید

این لباس واسه شهیدیه که تو دوران جنگ دست وپاش رو میبندن

تا جون داده به شهادت رسیده تو فکه که وقتی پیداش میکنن دیگه

اثری از استخون هم نیست فقط لباسش باقی مونده بوده واقعا

دردناکه حداقلش واسه من

چقدر این فکه غریبه و شهیداشم مثه خودش غریبن.

شادی روحشون صلوات بفرستید





تاریخچه هیئت محبان المهدی(عج)

 

 

تاریخچه هیئت محبان المهدی(عج)

 

هیئت محبان المهدی (عج)هیئتی متشکل از دختران

جوان ودوست داشتنی (البته تعریف نباشه آ)

اسلامشهری که به مدد امام زمان(عج)بیشتر از یه دهه

 است که در قالب برنامه های هفتگی ومراسمات محرم

 فاطمیه ... مولودی هم تادلتون بخواد دور هم جمع

 میشیم!تازه اردوهای متنوع هم داریم!!!

اصلا هرچی كه شما  فکرشو بکنید داریم!!!!اومدنش

 اصلا به ضررتون نیست!!!

 

 

مفهوم غیرت!


سلام من بادیدن این عکس خیلی از خودم خجالت کشیدم

واقعا به این میگن غیرت نه من و امثال من البته قصد جسارت به کسی رو ندارم.

همش رو با خودم هستم.





پرواز بر بام حسین(علیه السلام) ...


یکی از بچه ها رو فرستاده بود دنبالم. وقتی رفتم سنگر فرماندهی بهم گفت: دوست دارم شعر کبوتر بام امام حسین (علیه السلام) رو برام بخونی. گفتم حاجی قصد دارم این شعر رو برای کسی نخونم، آخه برای هر کی که خوندم شهید شده. گفت: حالا که این طور شد حتما باید برام بخونی. هر چی اصرار کردم که حاجی الان دلم نیست بخونم، زیر بار نرفت.

شروع کردم به خوندن :
دلم میخواد کبوتر بام حسین بشم من
فدای صحن حرم و نام حسین بشم من...
دلم میخواد زخون پیکرم وضو بگیرم
مدال افتخار نوکری از او بگیرم

همین طور که میخوندم حواسم به حاجی بود. حال و هوای دیگه ای داشت. صدای گریه ش پیچید توی سنگر.
دلم میخواد چو لاله ای، نشکفته پرپر بشم
شهد شهادت بنوشم مهمان اکبر بشم ...

وقتی گلوله توپ خورد کنارش مهمون علی اکبر امام حسین (علیه السلام) شد،

همون طوری که میخواست. اونقدر پاره پاره که همه بدنش رو جمع کردند

تو یه کیسه کوچیک...

شهید حاج احمد کریمی
فرمانده گردان حضرت معصومه (سلام الله علیها)
لشکر 17 علی ابن ابی طالب(علیه السلام)

راوی حاج علی مالکی نژاد


عشق بازی

داشت رو زمین با انگشت چیزی می نوشت
رفتن جلو دیدن چندین متر صدها بار نوشته
حسیـــن......حسیـــن....حســـین......
طوریکه انگشتش زخم شده !
ازش پرسیدن:حاجی چکار میکنی ؟؟
گفت:
چون میسر نیست من را کام او ....... عشق بازی میکنم با نام او ......

(خاطره ای از شهید پازوکی)

پدر من شهیده

یــه روز دو نــــفر داشتـن تـوی دانشگـاه با هم صحــبت میکـــردن

اولـی بــه دومــی گفــت ::
تو پــدرت چیکــارست؟؟!
دومـی گفتـــ::
پــدر مــن مهـندس هسـت و کــارش ساخــت و سازه
پـدر تو؟!
اولــی باغرور گفتــــ::
پــدر مــن 【شهــــیده】
دومـی لبخــندی زد وگفتـــ:: پــس با سهمــیـ ه اومـدی دانشـگاه!!!
اولــــی دلـش شکسـت و بدنـش سرد شـد گفتـــ::
سهمــیه مال خودتــــون،بابامــــو بهم پــس بدیــد. . .

میدان‌داران دسته‌های سینه‌زنی لشکر ۲۷ +تصویر


خبرگزاری فارس: میدان‌داران دسته‌های سینه‌زنی لشکر ۲۷ +تصویر

اواخر پاییز 1363 بار دیگر لشکر 27 به پادگان دوکوهه منتقل شد که این ایام مصادف بود با ماه محرم و عزاداری سالار شهیدان. پادگان دوکوهه که بار دیگر نیروهای بسیجی را در خود جمع می‌دید، در روزها و شب‌های محرم سال 1363 شاهد حرکت دسته‌های سینه‌زنی از مقابل ساختمان گردان‌های به سوی حسینیه شهید همت بود.

داخل حسینیه جواد علی‌گلی و آقامیر نوحه می‌خواندند و نیروها بر سر و سینه می‌زدند؛ شهیدان جواد صراف، مصطفی ملکی، علی سنبله‌کار، حسن شیخ‌آذری، امیر تهرانی و سعید طوقانی هم میدان‌دار دسته‌های سینه‌زنی بودند.

شهید جواد صراف

تصویر سمت راست شهید سعید طوقانی

از سمت راست شهیدامیر گره گشا، شهید ابراهیم اصفهانی (فرمانده گردان عمار)، شهید حسن شیخ آذری

در این مجالس فرمانده‌ی لشکر «عباس کریمی» هم مثل همه نیروها شال عزا به گردن می‌آویخت و در گوشه‌ای از حسینیه شهید همت عزاداری می‌کرد.

شهید عباس کریمی

او آن قدر ساده و صمیمی در بین نیروها حضور پیدا می‌کرد که هیچ کس متوجه نمی‌شد اینکه کنارش ایستاده و بر سینه می‌زند، فرمانده‌ی لشکر است.

برادر بی سر....


گریه می کرد و می گفت :

می خواهم صورت برادرم را ببوسم...

اجازه نمی دادند.

یکی گفت : خواهر است مگر چه اشکالی دارد؟

بگذاریدبرادرش را ببوسد.

گفتند:

شما اصرار نکن ... نمی شود، این شهید سر ندارد...



فقط دعاش کنید....


فقط دعا كنيد پدرم شهيد بشه!

خشكم زد. گفتم دخترم اين چه دعاييه؟

گفت:آخه بابام موجيه!

گفتم خوب انشاالله خوب ميشه، چرادعاكنم شهيد بشه؟

آخه هروقت موج ميگيردش و حال خودشو نميفهمه شروع ميكنه منو

و مادر و برادر رو كتك ميزنه! ، امامشكل ما اين نيست!

گفتم: دخترم پس مشكل چيه؟

گفت: بعداينكه حالش خوب ميشه ومتوجه ميشه چه كاري كرده.شروع

ميكنه دست و پاهاي همهمون را ماچ ميكنه و معذرت خواهي ميكنه.

حاجي ما طاقت نداريم شرمندگي پدرمون را ببينيم.

حاجي دعاكنيد پدرم شهيد بشه

موضوع انشاء.......

به نام خدا


من میخوام در آینده شهید بشوم،چون......


معلم که خنده اش گرفته بود،پرید وسط حرف مهدی و


گفت:ببین مهدی جان!موضوع انشاءاین بود که درآینده


میخواهید چه کاره بشین.


باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح میدادی.


مثلا پدر خودت چه کاره ست؟


آقا اجازه!شهید شده...



یه روز یه ترکه...........




یه روز یه ترکه .....

میره جبهه , بعد از یه مدت فرمانده لشکر میشه

یه روز تو بیسیم بهش می گن داداشت شهید شده افتاده

سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش

جواب میده کدوم داداشم؟ اینجا همه داداش من هستن.

بعد ادامه میده :هر وقت همه شهدا را آوردن داداش من رو هم بیارن


اون ترکه بعدها خودشم به داداش های شهیدش ملحق شد...

به یاد همه داداش هایی که رفتن

یاد مهدی و حمید باکری


صلوات




بابا!!!!!





نمیدونم چرا به این عکس نگاه میکنم ی بغضی وجودمو میگیره !!!!!
 
چی میشه گفت !!!!
 
شما بگین با دیدن این عکس یاد چی میفتین ......

مهربانترین مهربانان..!!!




یکی از آرزوهاش زیارت امام رضا علیه السلام بود...

همیشه می گفت:

مادر اجازه بده برم پابوس آقا...

اما من مخالفت می کردم...

می گفتم: نه مادر!تو تک پسر من هستی...

می ترسم بری و تصادف کنی یا اتفاقی برات بیفته...

تا اینکه رفت جبهه و زخمی شد

اشتباهی...

منتقلش کردند مشهد...!!!

همون جا در جوار {ملکوتی امام رضا علیه السلام} شهید شد...!!!

پیکرش رو دور حرم آقا طواف دادن و

 برگدوندش شیراز...

به آرزوش رسید و پر کشید...!!!


14 صلوات هدیه برا امام رضا علیه السلام....


موذن شیعه...

سیره و خاطراتی از شهدا

نزدیک اذان صبح بود.توی جلسه هر طرحی

برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.

ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد

و با صدای بلند اذان گفت.

هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"

فایده ای نداشت.آخرای اذان بود که

تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.

هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما

آمدند و تسلیم شدند.

فرمانده آن ها هم بود؛ در حین بازجویی گفت:"آن هایی را که نمی خواستند تسلیم شوند،

فرستادم عقب؛ پشت تپه هیچ کس نیست".

پرسیدم:چرا؟

گفت:" به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید و برای حفظ اسلام

باید به ایران حمله کنیم.باور کنیم ما هم مثل شما شیعه هستیم؛ وقتی می دیدیم

فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند؛ در جنگیدن با شما

تردید می کردیم.اما امروز صبح وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که

با صدای بلند نام امیرالمومنین _علیه السلام_ رو آورد، با خودم گفتم:داری با

برادرای خودت می جنگی؛نکنه مثل ماجرای کربلا...".

دیگه گریه امان صحبت به او نداد .

دقایقی بعد ادامه داد:"برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم

رو سنگین تر نکنم، حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه؟"

گفتم:"آره زنده است".

تمام هیجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند.


خاطره ای از شهید ابراهیم هادی/ سلام بر ابراهیم،ص134-13۷

سهمیه بچه شهید....


دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد . . .

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی ... هیچوقت نفهمیدند

کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا !

یک هفته در تب ســـــــوخت . . . !!
 

جشمهایت....

 

 


چشم هایت کو برادرم!
چی...؟چی...؟
فدایش کردی؟
برای چی؟برای کی؟
برای دفاع از ناموست!!؟
آهـ...،خوب شد که امروز دیگر نیستی.نیستی تا ببینی.
چی رو؟
هیچی...!!هیچی...!!